سحر آرام در كنار سجاده علي(ع) نشسته  و چشم بر آسمان دوخته...ماه  شتابان به نيمه غربي آسمان ميرود تا پيش هنگام  تر از آمدن صبح كوله بارش  را بسته باشد... نسيم محزون از كوچه هاي شهر مي گريزد  ...  آسمان لبريز درد قضا  و مبهوت  مصيبت بلا،بي آنكه  شوقي به  آمدن سپيده داشته باشد...مرغان سحرگاه سر به زير بال محنت فرو برده و آرام ميگريند  و مرثيه فراق ميسرایند ... قلم تاريخ شال سياه بر سر انداخته، اندوهگين ميرود  تا تلخ ترين حادثه زمين را بر كتيبه زمان بنگارد...سكوت ملكوت و  سحرگاه ... عشق از نهانخانه جان علي آب حيات مي نوشيد، از سبوي صبر علي، لب تازه مي نمود و در شعله هاي فروزان معرفت او، روشني مي افروخت و زمزمه اي ميشد لبريز مثنوي سازهاي غزلخواني كه مناجات علي را  از كوچه هاي بي وفايي كوفه بر ميگرفتند و در كوي دلربايي معبود ميسرودند...

تپشهاي قلب او، آكنده از تشويش فرداهايي بود كه ميدانست عدالت را به مسلخ بيداد خواهند برد و در خاطر، انديشه از آن داشت كه روزي مسندهاي عدل علي، اريكه بردگان قدرتي شود كه خامه به كلك عدالت فرو برند اما بياض صفحه به بيداد اموي سياه شود. دردي كه امروز در هزاره اي نوين از آن رنج ميبرد و علي چهارده قرن پيش با اين درد جانكاه، قافله روز را به رباط  شب ميرساند شايد در خلوت نخلستانها، راز خود را با خدا گويد و درد خود را به قامت صبر نخلستان سپارد سحر از نيمه گذشته است و سكوت همچنان مبهوت خواب /شبزدگان بلا را نظاره مي كند...قطيفه هاي غفلت بر پيكره بشريت لباس عافيت پوشيده و خدنگ تزوير، بيداري را نشانه رفته است...مالك را  نيمه راه مصر، شربت شهادت نوشاندند و ميثم را از سرزمين نهروان به ميخانه معرفت علي بردند تا در آستانه شور شيدايي كربلا، بر صليب نخل، فرياد توحيد سر دهد....اويس را پر پرواز دادند تا در صفين، عقاب روحش بر بلنداي ملكوت بال و پر گشايد و رُشَيد را پيمانه صبر بخشيدند و در سبوي جانش باده منايا و بلايا افشاندند تا دلش محرم سر الله شود.

اينك سپيده در راه است...فلق تاريكي شب را شكافته و شهادت بالهايش را زير پاي مرد تقوا گشوده...  علي رداي عبوديت بر قامت انداخت ...كفشهاي بندگي پوشيد و آرام آرام در مسير توحيد رو به خانه حق نهاد تا فرشته مرگ را در آغوش كشد ...بيست و پنج سال سكوت... پنج سال خلافت  و در تمام اين سالها نفاق چه بيرحمانه  شمشير برّان بر سيماي حقيقت مي كشيد و علي(ع)  در ميانه ميدان، چه تنها ايستاده بود...هنوز ياس كبود زهرا(س) و پهلوي شكسته يگانه دختر بطحاء،نشتر غم بر روحش ميزد و عصمت شلاق خورده ي  محبوس در ميان در و ديوار ،پنجه بر مرغ احساسش ميزد ...دستهاي جهالت چه جسورانه ،غدير را به مسلخ سقيفه بني ساعده برد، تا مسند عابدين، غريبانه مكنت راشدين شود ...  عدالت قرباني سعايت و ولايت در زنجير خلافت...تاريكي ،حقيرانه مي تاخت بر روشني و خاموشي تازيانه ميزد بر فرياد...و شب مغموم در شط زمان، حيرانِ سنگ اندازي شرم آور  نامرد مردان منافق بود،متانت بوسه بر كفش علي ميزد،وقار از شرك دامان ادب پيش قدوم عشق مي گسترد،زمين از درد به دور خويش مي پيچيد...

علي اما صبورانه ،قدمهاي شتابان در ره بي بازگشت بگذاشت،... علفهاي ريا ،خار مغيلانِ تعصب،بوم شوم بي وفايي ها و تنها نور اين ظلمتكده، فانوس مسجد بود  كه ميعاد عبادت بود وميقات شهادت بود... مسجد كوفه ،محراب آشنا با سجده هاي علي(ع)،ديوارهاي گِلي ، شمشير زهرآلود تعصب فراتر از تشرع.،نفاق خفته در تزوير و تقوايي كه تنها جرم مولا (ع)بود... قامت  عدالت با صلابت در محراب  عبادت ايستاد،تكبير توحيد كه از حنجره عبوديت او برميخاست در تكرار مأموم،پژواك ميشد،علي(ع) ايستاده در نماز ،شتاب عجيبي به معراج داشت ،شهادت ديده بر آئينه نگاهش ميدوخت و  رستگاري شاهبال پروازش را مي گشود.سرو توحيد چون سر بر آستان بندگي نهاد،سيف تعصب  عنان خشم از كف بداد،محراب رنگ شفق گرفت و آسمان در خود گريست،انبان محبت،بر زمين فتاد و  كشتي شجاعت در ساحل شهادت، پهلو گرفت ...خورشيدي كه مطلع حضورش در خانه خدا  بود ،مغرب وجودش نيز در خانه خدا  رقم خورد...

ديگر بار رمضان آمده است،بهار عصمت و خزان  معصيت.... خورشيد رخسار علي در دامان سرخ مغربِ زندگي،با همان شوقي كه به معراج داشت، دردمندانه ميگريست از غربت عدالتي كه صفين  بر صليب نيزه اش  كشيد ، جمل  در بصره زير هودج ناكثين پيمان شكن رشته حيات بريد و زير سم ستمگريهاي ستمگرانه قاسطين، شاهبالش شكست...بامداد بيست و يك ماه رمضان در پیش است ...نسيم غمگنانه از لا به لاي بوته هاي تفكر ميگريزد....نخلها خم شده اند، خورشيد ميگريد و صحرا سر به بيابان نهاده است...و عدالت چشم به راه قلمهايي كه بي پروا ،حق را كتابت كنند و قدمهايي كه نستوه در برابر بيداد بايستند...وجدانهاي بيدار بر سر پيمان ماندگار،قلبهاي شكيب و لرزان از آتش لهيب...موحداني كه توحيد را بر صليب نخلها تكرار كنند  ... مجاهداني كه  جان فديه مكتب معرفت  نمايند ...پرچمداران حقيقت كه آزادگي را بر بامهاي بلند انساني برافرازند...و شرافتمندان  آزاده اي كه عدالت را بر سرير قضاوت نشانند .... و كيست آن تشنه كوي بلا كه  جان در عطش شاگردي مولا ببازد و خويشتن انساني پاي دريوزه قدرت نبازد...

* مدیر کانون فرهنگی هنری صبا

تابلوی «ضربت خوردن امام علی (ع)» اثر یوسف عبدی‌نژاد