دیرست گالیا.. از باغ شعر و هنر ،ارغوان برفت.. 

بهارهای جوانی تازه بر قامت جوان او می رست که اردیبهشت احساس او شکوفا شد و نسترن های خیالش چتر سبز اندیشه او را با شعر فارسی آراستند تا سایه سرو قلمش در بوستان بهانه ای شود برای اطلسی هایی که پای در چمن دهر نهاده ،شوق شکوفایی داشتند.
نخستین نغمه ها اما در سیاه مشق روزگار ،یادگار سروها را در بانگ نی فریادد شد تا سراب ناسوت را پیش دیدگان بیدار ملکوت ترسیم کند.
قلم فصیح او،یادگاری از خون سروهای چمن بود که در دایره خیالش چالاک قدم میزد و بر صفحه اندیشه ، در لابه لای واژه ها ،از سیاوش می سرود تا ارغوان ادب ،در بهاری لبریر انتظار ،شاید  دریچه های بسته با انگشتان نازک و کشیده دختر غزل گشوده شود و در  سرای امید سپیده سر زند از پی شبهای یلدایی...
دفترهای شعر او  ، همچون بهاری که سرخی لاله ها، سبزی شاخه ها،عطر شکوفه ها ،باران تحریر و گاه آذرخشی که از میان ابرها می جست... و طراوتی که 
 سحرانگیز در میان موسیقی چکاوکها... و آوای مرغان همایونی...
 ارغوانی که در عنفوان شباب زندگی اش در حیاط خانه او از شاخه خشکیده ای ریشه زد و در آمد و شد فصلها، قد کشید و سایه گسترد و هر سال بهار، در رگهای قلمش صهبای احساس می دوید  تا در سایه تاکها، از یاقوتهای دختر رز سراید و دل به مستی نوبهار دهد.
افسوس
از باغ رفت مرغ همایونی چمن، دیرست گالیا... 
سروده های سایه اما چمن آرای هر بوستان بود و گلبرگهای لطیف خیالش بهانه ای برای مرغان چمن تا بر مفاعیل غزلهایش، ترانه بخوانند وقتی نسیم از لابه لای پرچین شمشادها می گذشت و باغ پر از عطر ارغوانها می شد و ساقه های نازک یاسها ،پر از سپیدی صبح امید...
پاییزان حیات سایه قصه بهارهایی بود که دست هیچ زمستانی فرصت تعدی به گلستانش نداشت ،دریغ که سیمرغ خیالش تاب ناسوت حیات نداشت و دل به قاف ملکوت داشت...
آه از آن رفتگان بی برگشت

 

* مدیر کانون فرهنگی هنری صبا