خدا رحمت کند عباس معروفی را. دوست نبودیم، اما ایران که بود، با هم سلام و علیک داشتیم.

تابستان ۸۶ خورشیدی رفته بودم آلمان. در جست‌وجوی اسناد مربوط به شهید رئیس‌علی دلواری. چون دوست داشتم معروفی را ببینم، خدا وسیله‌اش را جور کرد: هم‌وطنی که مسوول فنی یک فروشگاه بزرگ در شهر برلین بود.

با عباس معروفی تماس گرفت و گوشی را داد دست من. احوال‌پرسی کردیم. گفتم می‌خواهم ببینمت. نشانی داد. خیابان کانت. «خانه هنر و ادبیات صادق هدایت». یک فروشگاه بود و خانه هنر و ادبیات صادق هدایت، درشت، بر تابلویی نوشته شده بود. چند ساعت با هم گپ زدیم. از احوال‌اش گفت. از رنج‌های‌اش (به‌ویژه در سال‌های نخست که به آلمان رفته بود) زخمی بر دلم نشست.

گفتم: به گمانم اشتباه کردی که خودت را آواره کردی. کسانی که تشویق‌ات می‌کردند، اکنون در وطن، راحت و خوش آرمیده‌اند و تو ... آهی کشید و سکوت ... خانم جوانی چای آورد. معرفی کرد: همسر و همکارم. بعد، از کارهای‌اش گفت: این‌که انتشارات (نشر گردون) دارم. همه کارهای انتشارات را با همسرم انجام می‌دهیم. و ... بعد گفت: بیا. انتهای فروشگاه دری بود. باز کرد. داخل شدیم. توضیح داد: "با این دستگاه کتاب را چاپ می‌کنم، با آن دستگاه برش می‌زنم و صحافی و ..." از صفر تا صدِ چاپ کتاب را با خانم‌اش در همان فضای کوچک انجام می‌داد.

هنگام خداحافظی، چند جلد کتاب از خودش و دیگر نویسنده‌گانی که در نشر گردون چاپ کرده بود، هدیه داد...

در گذر این سال‌ها، هر بار که به یاد آن روز و آن دیدار افتاده‌ام (مثل امروز و با خواندن خبر درگذشت‌اش) مزه‌ای تلخ و گس، کام دلم را آزار داده است.