توی یه مدرسه استودیو فیلمبرداری درست کرده بودن برای ضبط سخنرانی تلویزیونی ازش.
همراهش شدم و باهاش رفتم. دوربینم رو هم بردم که تو اون استودیو وسط صحبتش از چهره ی فوتوژنیک زیباش عکس پرتره بگیرم برای خودم.
نور پردازی عالی بود. عکاسیمو انجام دادم.
اومدنی بیرون مکث کرد جلوی این نقاشیِ روی دیوار. گفت: اون عکسا رو ولش کن. از من باید با این عکس بگیری نه اونجا... تعلّل کردم شاید بیخیال شه. وایستاد جلوی نقاشی، نگاهم کرد، لبخند زد، گفت بگیر...

توضیح و شرح اضافی بیجاست.

در روزگاری که همه به دنبال کسب آبرو از راه چیزهایی هستیم که در ما ذره ای وجود نداره هرچی حال بزرگان رو دیدم و خوندم کمتر کرامتی بالاتر ازین دیدم...

به امید دیدارت مهربانم...

و یبَقی وَجهُ رَبّک.....
والحمدلله...