فارس؛ این‌ها که هستند؟ با چند آرزو؟ اینجا چند زن و مرد تکه‌های تنشان را امانت گذاشته‌اند؟ وقتی دست داشت از مفصل بازو، پا از مفصل ران و انگشت از کف جدا می‌شد چه حسی داشتند؟ آیا این آدم‌ها رخنه کردن درد در سلول‌هایشان را فهمیده‌اند؟ چند ثانیه زمان برده تا این تکه‌های جان‌دار بی‌جان شوند؟ الآن روح این دست‌ها و پاها کجاست؟ حتما به دنبال روح اصلی دویده‌اند و خودشان را به آن چسبانده‌اند اما مگر روح می‌تواند تکه‌های جا مانده‌ی تنی بی‌مبالات را که بدون آن‌ها شهید شده، بپذیرد؟ این چه سرنوشت تلخی‌ست که این تکه‌های بی نام و نشان به آن دچار شده‌اند؟

ای کاش آن لحظه که موشک‌های صدام توی آسمان دزفول می‌رقصید، هوایش را می‌شکافت، به بالای خانه‌ها می‌رسید و کاسه‌های سفره‌ی ناهار را پر از خون می‌کرد می‌شد متوقف کرد، بعد زن و مرد و بچه‌های خانه را رو به قبله با دست و پای دراز کشیده خواباند و دوباره صحنه را پخش کرد، اینطور همه‌ی دست‌ها و پاها بعد از ریختن آوار کنار اسکلت‌ها می‌ماند، شاید می‌ماند، آه خدای من، از این آرزو هم نمی‌توان برای چیدن اجزای پیکر آدمیزادی که موشک‌های دوازده متری جنگ متلاشی‌اش کرده‌اند مطمئن بود.

 

 

آدم پیکره‌ای است از گوشت و پوست و استخوان، از آب و خون و عشق، از امید و خاک و آتش! و چگونه می‌توان این حجم از زندگی را یک‌جا منفجر کرد؟ چطور می‌توان به این سادگی روح را از انگشت‌های دختر جوانی که چشم به راه حلقه‌ی معشوق دوخته است بیرون کشید؟ و چطور میتوان پایی را که به شوق دیدن فرزندی تازه چشم گشوده به رقص افتاده، با سیلان ترکش‌ها بی‌رمق کرد؟

 

 

به قبرها خیره می‌شوم و به خودم می‌گویم: «این‌گونه!»، اینجا روی این قبر سیمانیِ بدزاویه با خط تلخی نوشته‌اند «دست و پا»، انگار نویسنده برای کفن و دفن قسمت‌های مهم‌تر بدن عزیزانش عجله داشته، انگار دست و پا جزو آدمیزاد نیستند، انگار نه انگار این دست روزگاری شاید دست ملیحه خانم خیاط بوده، همان که پیرهن عروسی تمام دختران محله را خودش مرواریددوزی کرده، یا شاید هم دست اوس جعفر نجار، پیرمرد اخمویی که تا دور قاب پنجره‌ها طرح بته جقه نمی‌انداخت کار را تمام شده حساب نمی‌کرد.

 

 

اصلا از کجا معلوم، این پایی که اینجا به امان خدا زیر خرورارها خاک رها شده پای احمد بسیمچی نباشد؟ او که آن روز برای دیدن منیژه از جبهه برگشته بود و سر کوچه ایستاده این پا آن پا میکرد تا منیژه آمد و با دست‌های لرزان کاسه‌ی شله زرد نذری را تعارفش داد، یا شاید، دست منیژه و پای احمد بیسیمچی را با هم توی یک قبر گذاشته‌اند! ای دی‌ان‌آ لعنتی، شاید اگر آن موشک‌ها هر چند ساعت یک بار توی خانه‌ای از این بلد الصواریخ کاشته نمی‌شد و وقت، کافی بود، تو می‌توانستی راز این دست‌ها و پاها را برملا کنی. و مگر خون گم می‌شود؟ بگذار تا روز رستاخیز دست زیر چانه بزنیم به انتظار.

 

 

هرچند این دست‌ها و پاها باید حرف بزنند، اما در محکمه‌ی عدالت دنیا، نه؛ چون اینجا فریادها به فراتر از گوش‌ها نمی‌رسد، چون اینجا گلوها پوسیده‌اند و صداها بی‌کیفیت. چون اینجا قاضی دچار ابعاد است و هر بُعد او را به سویی می‌کشد، آنقدر که فراموش می‌کند این دست‌ها و پاهایی که روی صندلی‌ها نشسته‌اند شاکی‌اند نه مجرم و دستور زندانی کردنشان را صادر می‌کند: «ای دست‌ها و پاهای بریده‌ی شهرستان دزفول، متعاقبا به استحضار می‌رساند پس از بررسی شواهد و مستندات موجود و با توجه به اینکه شما طی حملات جنگی و موشکی از صاحبان خود جدا شده‌اید، لذا با وجود گذشت چند دهه از جنگ، ادعاهای شما مبنی بر مظلومیتتان ملغی و محکوم به سکوت ابدید! ختم دادگاه را اعلام می‌کنم.»

 

 

می‌ایستم توی قطعه، بالای سر قبر دست‌ها و پاها، بعد تکه سنگ کوچکی برمی‌دارم و روی تک تکشان می‌کوبم! می‌خواهم بیدارشان کنم، می‌خواهم بدانند آمدم دیدنشان، می‌خواهم سوره فاتحه‌ای بخوانم اما این بار نه برای صاحبانشان، که برای خودشان! برای آن مجموعه دست‌ها و پاهای مظلومی که فریاد نداشتند اما سر بریده شدند، دست‌ها و پاهایی که خدا به آن‌ها در روز رستاخیز اذن شهادت داده، و حتما این دست‌ها و پاها حرف‌های زیادی در محکمه‌ی عدل خداوند خواهند داشت.

 

 

با قلوه سنگ روی قبرها می‌کوبم و دست‌ها و پاها را بیدار می‌کنم، می‌خواهم سوره فاتحه‌ای بخوانم: «هدیه می‌کنم این سوره‌ی فاتحه را به دست‌ها و پاهای دزفولی که به جرم بر سینه کوفتن و قدم زدن در عزای اباعبدالله (ع) و به جرم دفاع مقدسشان، زیر موشک‌باران صدام، محکوم به جدایی از حیات تنشان شدند، بسم الله الرحمن الرحیم، قل هو الله ال... »